گنجشک با عجله و تمام توان به آتیش نزدیک می شد و برمی گشت ازش پرسیدند: چیکار می کنی؟ گفت: همین نزدیکی ها چشمه ای هست و من مرتب نوک خودم رو پر از آب می کنم و میارم اون رو روی آتیش می ریزم بهش گفتند: حجم آتیش در مقایسه با آبی که تو میاری خیلی زیاده و این کار فایده ای نداره گنجشک جواب داد: شاید نتونم آتیش رو خاموش کنم اما روزی که خداوند از من بپرسه: زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟ بهش میگم: هر آنچه از من بر می آمد
+ نوشته شده در جمعه 4 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان های کوتاه اموزنده,داستان های کوتاه واقعی,داستان های واقعی, ساعت 3:51 توسط phna
|
|